از خواستگاری در مزار شهدا تا ماه عسل مهمان پیامبر(ص)
خبرنگار سیاسی خبرگزاری فارس اعزامی به مکه مکرمه: یک صبح بهاری سال ۱۴۰۳، وقتی فاطمه پا به اصفهان گذاشت تا مدارک پاسپورت پدرش را تکمیل کند، هیچگاه فکر نمیکرد آغاز داستانی باشد که زندگی او را زیر و رو کند. مسیر بازگشت، او را طبق عادت همیشگیاش به مزار شهدای هشتگرد رساند؛ جایی که هر بار برای زیارت دقایقی میایستاد. اما آن روز، زیارت کوتاه او، شروع قصهای بود که رنگ و بوی آسمانی داشت.
در سکوت مزار، صدای تلاوت قرآن از ساختمان کوچک کناری میآمد. چند خانم در کلاس قرآن نشسته بودند. مربی قرآن با لبخند صدایش زد؛ دخترم بیا، بشین کنار ما…
و فاطمه بیخبر از آینده، همانجا نشست. میان چهرهها، نگاه زنی او را دنبال میکرد؛ مادرِ مردی که چند ماه بعد قرار بود همسرش شود. مادرشوهر آیندهاش، به بهانه کلاس قرآن شمارهاش را گرفت، بیآنکه فاطمه بداند این شمارهرد و بدل ساده، یک زندگی را به هم گره میزند.
ماه رمضان رسید و فاطمه نتوانست در کلاسها شرکت کند، اما یک ماه بعد مادرِ داماد تماس گرفت؛ آرام، صمیمی و با نیتی روشن. صحبتها ادامه یافت و شرایط پسرش را گفت. دیدارهای خانوادگی شکل گرفت و در چشمبههمزدنی، تیرماه در مشهد عقد کردند. ۲ ماه پیش شهریور ۱۴۰۴ جشن عروسیشان برگزار شد؛ ساده و صمیمی و پر از برکت.
اما قصه این خانواده تازهتشکیل، فقط به آشنایی و ازدواج ختم نمیشد. نذرها و دعاها قدمبهقدم همراهشان بود. مادر عروس در مهریه دخترش یک سفر حج گذاشته بود؛ مادرشوهر و پدرشوهر برایشان دعا میکردند که «ماه عسلتان انشاءالله مکه باشد». سال آخر دانشجویی فاطمه بود و دلش بیتاب حج. با همسرش ثبتنام کردند اما اسمشان در لیست اصلی نبود. امید کم شده بود تا اینکه با پیگیری دانشگاه فرهنگیان، نامه نهاد رهبری صادر شد و یک روز ناگهان پیام آمد؛ «اسم شما در سامانه لبیک به عنوان زائر اصلی ثبت شد.»
همسرش از خوشحالی اشک ریخته بود. خودش میگفت؛ «به شدت آرزوی تشرف به مکه را داشتم…»
اما شاید عجیبترین بخش ماجرا، خوابی بود که فاطمه یک سال قبل دیده بود؛ شبی پس از برگشتن از مشهد، خواب دید کنار همسرش در کنار مسجدالنبی قدم میزند. مادرش گفته بود؛ «الهی که قسمتت بشه…»
و حالا، چند ماه بعد از عروسیشان، در حالی که واقعاً در مکه و مدینه قدم میزنند، خواب او معنا پیدا کرده است.
حالا مادرشوهرش میگوید؛ «تو عروس پرخیر و برکتی هستی… همانطور که مادربزرگش آرزو کرده بود.»
و فاطمه، در میان جمعیت زائران، با قلبی روشن از شکر، فقط یک جمله میگوید؛ «خدا خواست… از همون روزی که تو مزار شهدا منو دیدند، مسیر زندگیمون نوشته شده بود.»
این روایت، حکایت دختری است که از یک دیدار ساده در مزار شهدا به قدمزدن کنار خانه خدا رسید؛ قصهای که شبیه دعاست، شبیه تقدیر، شبیه یک آیه آرامش.